خاطرات یک نیروی بسیجی از سازماندهی تا اعزام به جبهه
سازماندهی حدود دو ساعت طول کشید. هرکس داخل رسته و دسته خودش قرار گرفته بود؛ بهجز ما چند نفر. من یکسره به برادر اکبری التماس میکردم که در دوره آموزش، رستهام تیربارچی بوده و اگر امکان دارد، مرا در یکی از دستهها، بهعنوان تیربارچی جای بدهد.
به گزارش ایسنا، در طول هشت سال دفاع مقدس، یکی از اقشاری که با حضور داوطلبانه خود در جنگ، شور و نشاطی وصفناپذیر؛ توأم با معنویت، جذابیت، شجاعت و ایثارگری را به میدانهای نبرد داده بود، طیف بسیجیانی بودند که غالباً به دلیل جوانی و سن و سال کمتر، برجستهتر از سایر اقشار در صحنههای مختلف جنگ و دفاع مقدس نقشآفرینی میکردند.
ازجمله این طیف رزمندگان، بسیجیان لشکر ۲۷ محمد رسولالله بودند که خاطرات جذاب و ماندگاری از دوران اعزام و آموزش خود در این لشکر به یادگار گذاشتهاند که به مناسبت هفته مبارک بسیج، در چند شماره به برخی از خاطرات تعدادی از رزمندگان بسیجی این لشکر اشاره میشود:
سعید تاجیک؛ رزمنده بسیجی اعزامی از پایگاه بسیج سپاه شهرری به لشکر ۲۷، در خاطرات خود نوشته است: «صبح روز هجدهم مرداد ۱۳۶۲ اعزام نیروهای بسیجی به جبهه از واحد اعزام نیروی سپاه تهران در محل لانه جاسوسی سابق آمریکا انجام میگرفت.آن روز خیابان طالقانی پر از نیروهای بسیجی بود. پرچمهای رنگارنگ که از پنجره اتوبوسهای دو طبقه لیلاند بیرون آمده بودند، به آن خیابان شیکوپیک جلوه دیگری داده بود.
علاوه بر خانوادهها و دوستان، عده زیادی از مردم هم به بدرقه ما آمده بودند. هر طرفی را که نگاه میکردی، جمعی در حال گریه کردن یا دود کردن اسپند و پخش شکلات و شیرینی بودند.شور و شوقی وصفناپذیر در میان مردم و بچهها موج میزد. به میدان امام حسین (ع) که رسیدیم، دیدیم دورتا دورمان پر از جمعیت است. با رسیدن اتوبوسها، صدای اللهاکبر و صلوات مردم، فضای میدان را پر کرد. بعضیها جلو میآمدند و دست در گردن بچهها میانداختند و با آنها روبوسی میکردند. عدهای هم، مشت مشت، نقل و پول خرد بود که همراه با گلاب بر سر ما میپاشیدند.
بعد از اینکه در آن هوای داغ مرداد؛ حسابی عرق ریختیم، به میدان شهدا رسیدیم. قرار بود برادر محسن رضایی؛ فرمانده کل سپاه در مقتل شهدای هفدهم شهریور تهران، برای ما سخنرانی کند. بسیجیهای اعزامی، گروه گروه به میدان شهدا رسیدند و روی زمین نشستند. در آن هوای گرم، دانههای عرق از سر و روی همه سرازیر شده بود. مسئولین پادگان آموزشی امام حسین (ع) هم به بدرقه ما آمده بودند. از بچهها بابت سختگیری دوره آموزشی، حلالیت میطلبیدند و آنها را به شفاعت خود، سفارش میکردند.
بعد از خاتمه مراسم سخنرانی برادر رضایی؛ به دستور یکی از فرماندهان، از جا بلند شدیم و این بار بهطرف اتوبوسهای شیک بنز ۳۰۲ که آنها را از شرکتهای تعاونی مسافربری ترمینال آزادی به اجاره گرفته بودند، رفتیم و سوار شدیم.از قرار معلوم، باید به سمت جبهه غرب میرفتیم. بچههایی که سابقه اعزام مجدد به جبهه را داشتند، گفته بودند اگر با اتوبوس برویم، به غرب میرویم و اگر با قطار، به جنوب خواهیم رفت. خودم بیشتر دوست داشتم به جنوب بروم. بااینحال؛ شکر خدا به لشکری میرفتم که خیلی از بچههای هم سن و سال من، آرزوی حضور در آن را داشتند؛ لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص).
اتوبوسها بعد از حرکت و خروج از تهران، بهطرف غرب راهی شدند. هیچکس نمیدانست مقصد ما دقیقاً کجاست؟ در شهرهای بین راه، از داخل اتوبوسها، برای مردم رهگذر دست تکان میدادیم. حوالی ساعت دوازده ظهر روز نوزدهم مرداد بود که بالاخره به اردوگاه شهید بروجردی رسیدیم. این اردوگاه روی ارتفاعاتی به اسم قلاجه قرار داشت و یکی از زیباترین اردوگاههایی بود که در جبهه دیدم. هنوز هم بوی عطر خوش برگهای درختان بلوط وحشی آنجا، مشامم را نوازش میدهد.
من به همراه چند نفر دیگر به یک چادر اجتماعی رفتیم که مسئولیت آن را، ابراهیم صالحی به عهده داشت. هنوز وارد چادر نشده بودیم که او و برادر قلعه بچهها را به خط کردند و آنها را نسبت به وضعیت محیط اطراف آگاه کردند. تذکرات لازم را به ما دادند و اشکیتر از همه وقتی بود که گفتند: اینجا پر از رطیل و عقرب است. شبها چراغ را خاموش کنید، وگرنه اطراف نور چراغ، پر از عقرب و رطیل میشود.
فردای آن روز یعنی بیستم مرداد ۱۳۶۲ قرار شد تا نیروهای تازهوارد در گروهانهای گردان ما، سازماندهی شوند. ساعت ۱۰ صبح، همه نیروها به محوطه صبحگاه گردان مالک آمدند و منتظر برادر محمدرضا کارور (فرمانده گردان مالک) شدند. با آمدن او صدای صلوات بچهها بلند شد.
کارور معلم اخلاق، استاد نمونه مکتب رشادت و فرماندهی شجاع بود. بهرغم خصوصیاتی که داشت، ذاتاً مردی خجالتی بود و همین حجب و حیا، نشاندهنده میزان بزرگواری و تواضع او بود. بعد به نیروها فرمان درجا دادند، تا بنشینند. با نشستن ما، برادر کارور به بسیجیها خوشآمد گفت و برای تعجیل در فرج آقا امام زمان (عج)، سلامتی حضرت امام و پیروزی رزمندگان دعا کرد.
سازماندهی گردان از همان لحظه عملاً آغاز شد. زخم کمرم، به خاطر ترکشی که در جریان دوره آموزشی در پادگان امام حسین (ع) خورده بودم، هنوز تازه و در حال پانسمان بود. برادر اکبری؛ معاون گردان رو به جمع نیروها گفت: کسانی که تابهحال مجروح شدهاند، از ستون بیرون بیایند! من که از دلیل این پرسش خبر نداشتم، همراه با چند نفر دیگر، از ستون خارج شدیم و در گوشهای ایستادیم. گفت: دیگه نبود!؟ کسی چیزی نگفت.
این بار گفت: کسانی که تابهحال در چند عملیات شرکت داشتهاند، یکطرف بایستند. اکثر نیروها، از ستون خارج شدند. طبیعی بود که اول باید کسانی سازماندهی میشدند که از جنگیدن سر رشته داشتند.
سازماندهی حدود دو ساعت طول کشید. هرکس داخل رسته و دسته خودش قرار گرفته بود؛ بهجز ما چند نفر. من یکسره به برادر اکبری التماس میکردم که در دوره آموزش، رستهام تیربارچی بوده و اگر امکان دارد، مرا در یکی از دستهها، بهعنوان تیربارچی جای بدهد.
گوش او از این حرفها پر بود و اعتنایی نمیکرد. من هم البته مثل کنه شش پا به او چسبیده بودم و رهایش نمیکردم. التماسهایم کاری از پیش نبرد. بالاخره معلوم شد که من و دو نفر دیگر، باید در گروهان سید الشهداء (ع) مسئولیت تدارکات را بر عهده بگیریم.
منبع:
منبع خبر: خبر گزاری ایسناآخرین اخبار,پربازدید ترین اخبار, اخبار روزلینک مطالب دیگرشبنم نظیف